داستان انگیزشی شماره 5

داستان انگیزشی شماره 5 / ویکی ووک

خداروشکر روزها یکی پس از دیگری دارد میگذرد و به پنجمین شماره داستان های انگیزشی رسیدیم، در این جهان هستی که زندگی میکنیم همه به هم وابسته هستیم، و شاید مشکلی که همسایه مارو تهدید میکند در آینده مارا تهدید کند، پس بنظر می رسد بهتر است اگر میتوانیم و کمکی از دستمان برمیاد، برای حل مشکلات یا بهتر بگم حل مسائل هم نوعانمان انجام دهیم. در ادامه متن داستان انگیزشی شماره 5 را باهم میخوانیم


حدیث روز

الامامُ الصَّادِقُ (ع): یَعِیشُ النَّاسُ بِاِحسَانِهِم اکثَرَ مِمَّا یَعِیشُونَ بأعمَارِهِم وَ یَمُوتوُنَ بِذُنوبِهِم اکثرَ مِمَّا یَمُوتوُنَ بِآجَالِهِم

مدت زندگی مردم بیشتر با احسان و نیکوکاریشان تعیین می شود تا با عمر مقدر و بیش از آنکه به سبب فرا رسیدن خود بمیرند بر اثر گناهایشان می میرند.


متن داستان انگیزشی شماره 5

 

داستان انگیزشی شماره 5 / ویکی ووک

 

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست؟ مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: ” کاش یک غذای حسابی باشد.” اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد، چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که رسید می گفت:” توی مزرعه یک تله موش آوردند، صاحب مزرعه تله موش خریده…” مرغ با شنیدن این حرف بالهایش را تکان داد و گفت:” آقای موش، برات متاسفم، از این ببعد باید خیلی مواظب باشی، به هرحال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من نداره..!!!”

میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدایی بلند سر داد و گفت:” آقای موش من فقط میتونم دعات کنم که توی تله نیوفتی، چون خودت می دونی که تله موش بمن ربطی نداره، مطمئن باش برات دعا میکنم.” موش که از حیوانات مزرعه انتظار کمک داشت، به سراغ گاو رفت، گاو با شنیدن خبر سری تکان داد و گفت:”من که تا حالا ندیدم یک گاو تو تله بیفتد.”این گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چرا شد. سرانجام موش نا امید از همه به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش افتد چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود را ببیند. او در تاریکی متوجه نشده بود که اونی که تو تله موش تقلا میکند موش نبوده،


شاید دوست داشته باشید

شبکه اجتماعی اسپکترومز spectrums چیست؟ / ویکی ووکشبکه اجتماعی اسپکترومز spectrums چیست؟

یک اپلیکیشن موبایل است که برای اندروید و آی او اس عرضه شده و کار آن …

 

 


ادامه داستان انگیزشی شماره 5

بلکه یک مار خطرناک بوده است، همین که زن نزدیک شد مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فورا به بیمارستان برد. بعد از چند روز حال زن بهتر شد، اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که عیادت بیمار آمده بود، گفت:” برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ نیسا.” مرد مزرعه دار که بسیار به همسرش علاقه مند بود فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ در خانه پچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد.

بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای مهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می‌گذشت و حال زن هر روز بدتر می شد، تا اینکه یک روز صبح، درحالی که از درد بخودش می‌پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچیدو افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردندو بنابراین مرد مزرعه دار محبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذایی مفصل برای مهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه میگردد و به حیوانات زبان بسته ای فکر میکند که کاری به تله موش نداشتند.

داستان انگیزشی شماره 5 نشان می دهد که شاید مشکلات دیگران خیلی هم بی ربط بما نباشد.

خدا همیشه با ماست ❤️

به امید فردایی روشن 🙂

میتوانید این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *