آیا تابهحال شده است! جایی نشتِ باشید و یک دفعه بخواهید به را کسی که دوستش دارید، کاری انجام دهید؟ آیا تابهحال شده است مستأصل و تنها شده باشید، طوری که کسی نباشد با تا با او حرف بزنید؟ آیا تابهحال شده است چیز خارقالعادهای را درخواست کرده باشید و بدون اینکه توانش را داشته باشید بهدست آورید؟ میدانید شیوه خداوند چطور است؟ شیوه خداوند این است که با شما حرف میزند و میخواهد با او حرف بزنید، او از خواسته قلبی ما خبر دارد. بسیار مهربان است. بیاید شما هم مثل خداوند مهربان باشید. در ادامه داستان انگیزشی شماره 13 را باهم میخوانیم.
حدیث روز
اَلامامُ الصَّادِقُ (ع):
أحَبُّ إِخوَانِی إِلیَّ مَن أهدَی عُیُوبی اِلَیَّدوست داشتنی ترین دوست و برادرم کسی است که عیبهایم را بمن هدیه دهد.
متن داستان انگیزشی شماره 13
قطرات باران
فصل خشکسالی شده بود. مدتی بود که رنگ باران را ندیده بودیم. پرندگان، محصولات کشاورزی و … همه در حال از بین رفتن بودند. اگر بهزودی باران نمیبارید، ممکن بود همه از بین برویم و همهچیز را از دست بدهیم.
آن ورز پسر 6 سالهام درحالیکه به سمت جنگل میرفت را دیدم. طوری قدم برمیداشت که انگار هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را میدیدم. کاملاً مشخص بود که با دقت بسیار راه میرود و سعی میکند تا جایی که ممکن است تکان نخورد. چنددقیقهای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. لحظهای بعد دوباره با قدمهایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. بااحتیاط به سمت جنگل قدم برمیداشت و بعد باعجله به سمت خانه میدوید.
بالاخره کاسه صبرم لبریز شد و دزدکی از خانه بیرون زدم و او را تعقیب کردم. دیدم دستهایش را به شکل فنجانی کرده است و در مقابل خود نگهداشته است. خیلی مراقب بود آبی که در دستانش قرار داشت، نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود. هنگامیکه دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم. هنگامیکه خم شدم تا ببینم چهکار میکند، با شگفتانگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم.
شاید دوست داشته باشید
گیاه پولونیا و پوست درخت آن دارای حواص هستند. ترکیب شمیایی موجود در گیاه پولونیا، ماده ی شیمیایی پاولونیا اسید است. و در پوست درخت آن میتوان سیرینگین که نوعی گلیکوزید است یافت می شود. آب جوشاندهی این گیاه برای…
روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج میبرد و آهو سرخود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد. پسرم باعجله به سمت خانه برگشت، شیر آب را تا آخر باز کرد و قطرهها آرامآرام شروع به چکیدن کردند و او دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطرههای آبی که به آهستگی میچکیدند، دستهای او را پر کند. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد.
قطرههای اشک از صورتم به زمین افتاد. ناگهان قطرهها بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند هم باافتخار داشت میگریست.
بعضیها شاید بگویند این فقط یک اتفاق بوده و اینگونه معجزات اصلاً وجود ندارند. من نمیتوانم با آنها جروبحث کنم، حتی سعی هم نمیکنم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسربچه کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد.
امیدوارم از داستان انگیزشی شماره 13 لذت برده باشید.
خدا همیشه با ماست ❤️
به امید فردایی روشن. 🙂
من می توانم…
روزهای زیبا در راه است…شرایط نمی تواند من را متوقف کند…
به امید فردایی روشن 🙂