پاکنویس قسمت ششم– آتلیه

پاکنویس قسمت ششم– آتلیه پاکنویس قسمت چهارم – فرصت یا شانس پاکنویس قسمت چهارم– هویت پاکنویس قسمت دوم - عینک پاکنویس قسمت اول – درگیرشدن با خاطرات / ویکی ووک

پاکنویس، قصه لحظه لحظه های ذهن، فکر و رفتار ماست، اون چیزایی که ما هر لحظه از زندگی باهاش سروکله میزنیم، چه دوست داشتنی و چه نفرت انگیز، در نهایت انتخابش میکنیم. در این مطلب قسمت ششم پاکنویس داستان آتلیه را باهم میخوانیم.

درباره‌ی پاکنویس

پاکنویس در قالب یه نوشته متفاوتِ که ممکنه در مورد زندگی هرکدوم از ما باشه، ولی از آخر، نقش اولش همیشه خود ماییم. ماییم که می­تونستیم با انتخابمون در لحظه هایی، زندگی رو تغییر بدیم، بدتر یا بهتریش کنیم و بهش رنگ و حس بدیم. البته الان هم می­تونیم! ما در پاکنویس از گذشته ها، برای حال استفاده می­کنیم. برای اینکه بتونیم زندگی بهتری از این چیزی که داریم، بسازیم.

متن قسمت ششم پاکنویس داستان آتلیه

 

پاکنویس قسمت ششم– آتلیه

 

چشمامو بزرگ کنم خوب میشه، نه؟ نه بابا خیلی زایَست، مثل جن دیده ها! فکرکنم اگه سه رخ واستم دماغم کوچیک تر دیده بشه! اما گفتن تمام رخ آخه!!! ای خدا! روبروی آینه آتلیه نشستم و دارم خودمو آماده میکنم. عکاس آتلیه هم میگه هر وقت حاضر شدم صداش کنم. فعلا که با وجدان میزگرد دارم: “خُب قیافت همینه دیگه دنبال چی میگردی؟ میخای بری عمل کنی که هم خودت راحت شی هم من؟  نه نه اونجوری خیلی مصنوعی میشه دوست ندارم!

پس حرف زیادی نزن برو گمشو عکستو بگیر دیگه وجدانمم مثل خودم بی اعصابه متاسفانه؛ البته وُجی راست میگه دیگه یا باید خودمو تحمل کنم یا برم شبیه این عروسک پلاستیکیا شم! البته من خیلی هم زشت نیستما! قابل تحملم، ولی هر وقت خودم زیادی به خودم دقت میکنم جای کلی ارفاغ میبینم! فقط خودم اینجوریم! اطرافیان به جای معایب، بیشتر مزایامو میبینن. بیشتر که تو آینه آتلیه به خودم خیره میشم، یه لبخند ملیحم میزنم، بدک نیستما!

عکاس آتلیه: خانم کارتون تموم نشد؟!! هنوز آماده نشدید؟!! خاک به سرم؛ معلوم نیست این بنده خدارو چند وقته علاف گذاشتم. چرا چرا آمادم، ببخشید معطل شدین! عکس ها رو که گرفت گفت فرداش برم ازش تحویل بگیم؛ عکسو دیدم. زیاد هم بد نشده بود. من همینم دیگه! همه که مدل نیستند. بین این همه آنرمال توجامعه، یک آدم طبیعی هم لازم میشه دیگه.

میرم سر قرار با دوستمو روی نیمکت همیشگی پارک، که طبق یک قرارداد نانوشته مال منو دوستام بود، منتظر میشینم. بلاخره از دور میبینمش که داره به سمتم میاد، سلام نگین. سلام مهلا چطوری؟چی کار کردی امروز؟ چطور مگه قرار بوده کاری بکنم؟ نه همین طوری اخه امروز خیلی به نظرم بهتر شدی!


نویسنده: عسل بزرگوار

 

 


 

دانلود فایل PDF قسمت ششم

میتوانید این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *