زندگی پر از فراز و نشیب است در این دنیای گذرا نباید بیش از حد به خوشی ها دل بست و نه زیاد ناراحت و اندوهگین شد برای غم ها چون همهی این ها میگذرد. امروز داستان انگیزشی شماره 60 را باهم میخوانیم این داستان دربارهی جملهی زیبا یکی از حکیمان شهر است که در […]
انگیزشی
داستان انگیزشی شماره 80 – آفتاب مهربان
همیشه نمی توان با خشم و تکبر زندگی کرد گاهی اوقات نیاز است که مهربان بود، با مهربانی با بقیه رفتار کرد. زندگی با خشم و تکبر غیر از اینکه برای شما تباهی داشته باشد، اتفاقی دیگه ای را رقم نخواهد زد، لطفا مهربان باشید که …
داستان انگیزشی شماره 112 – تاکید بر هدف مشخص
استفاده است جملات خیلی مهم است نحوهی بکار بردن جملات خیلی مهم است وقتی یک هدف دارید و آرزو دیگه انتخاب کردن گزینه های دیگه کاملا اشتباست، این جمله را هیچ وقت فراموش نکنید: “یا من به این هدف میرسم، یا من باید به این هدف بریم”، امروز داستان انگیزشی شماره 112 را باهم میخوانیم […]
داستان انگیزشی شماره 111 – سیرک
سلام به همهی همراهان عزیز امروز داستان انگیزشی شماره 111 را با هم میخوانیم داستان بسیار عالی و زیبا از مردی شریف، دعوت میکنم تا حتما این داستان زیبا را باهم بخوانیم. حدیث روز حدیث قدسی یا أحمَدُ، لَیْسَ شَیْءٌ مِنَ العِبادَهِ أحَبَّ إلَیَّ مِنَ الصَّمْتِ والصَّوْمِ، فَمَن صامَ ولَمْ یَحْفَظْ لِسانَهُ کانَ کَمَن قامَ […]
داستان انگیزشی شماره 110 – مرد نابینا
روزی مردی نابینا روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. نقاش خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است…
داستان انگیزشی شماره 109 – سبد پر از گردو
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را هدیه می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد.»مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گ…
داستان انگیزشی شماره 108 – گاو بی دم
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را ک…
داستان انگیزشی شماره 107 – ادب
امروز یک داستان اخلاقی زیبا را باهم میخوانیم، داستانی که نشان میدهد که هرگونه با دیگران رفتار کنید با شما هم همانگونه رفتار میشود، پس نتیجه میگیریم که برای اینکه احترام به ما گذاشته شود باید احترام دیگران را نیز بگذاریم. در همین راستا دعوت میکنم تا داستان انگیزشی شماره 107 را باهم بخوانیم. حدیث […]
داستان انگیزشی شماره 106 – لذت های اخروی
خیلی از افراد را دیده ایم که خود را سرگرم لذت های دنیوی کرده اند و کاملا از آخرت غافل هستند، در همین رابطه داستانی از گفتگوی نادرشاه افشار و سید هاشم خار کن نقل شده است که در داستان انگیزشی شماره 106 میخواهیم این داستان زیبا را باهم بخوانیم. حدیث روز پیامبر اکرم (صلّی […]
داستان انگیزشی شماره 105 – دهن بینی
آنتونی رابینز می گوید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند، نباید گذاشت که برخی اتفاقات پیرامون ما بر اندیشه های ما تاثیرگذار باشد، امروز میخواهیم داستانی زیبا مربوط به دهن […]