پاکنویس ، قصه لحظه لحظه های ذهن، فکر و رفتار ماست، اون چیزایی که ما هر لحظه از زندگی باهاش سروکله میزنیم، چه دوست داشتنی و چه نفرت انگیز، در نهایت انتخابش میکنیم.
دربارهی پاکنویس
پاکنویس در قالب یه نوشته متفاوتِ که ممکنه در مورد زندگی هرکدوم از ما باشه، ولی از آخر، نقش اولش همیشه خود ماییم. ماییم که میتونستیم با انتخابمون در لحظه هایی، زندگی رو تغییر بدیم، بدتر یا بهتریش کنیم و بهش رنگ و حس بدیم. البته الان هم میتونیم! ما در پاکنویس از گذشته ها، برای حال استفاده میکنیم. برای اینکه بتونیم زندگی بهتری از این چیزی که داریم، بسازیم.
متن پاکنویس
درگیر شدن با خاطرات
برخورد هوای خنک پارک با صورتم، روحم را نوازش میدهد. به ساعتم نگاه میکنم، متوجه تأخیر و بدقولی دوستم میشوم و با پیامی که خودش به من میدهد، مطمئنم میکند دیگر قرار نیست بیاید. اما دلم نمیآید از این هوای آرامش بخش دل بکنم پس ترجیح میدهم تنها هم که شده در پارک بمانم و لذت ببرم.
بلند میشوم و در همان خلوتی شروع به قدم زدن میکنم اما ذهنم ترجیح میدهد به جای استفاده از هوای خوب پارک، با من حرف بزند. از همهچیز و همهجا برایم میگوید. چشمانم در طول این گفتوگو بیکار نمیمانند و کل پارک را زیرنظر میگیرند. همهچیز انگار سرجایش است ولی زمانیکه سرم راپایین میگیرم، چشمها و مغزم هر دو برای لحظاتی مکث میکنند. مثل اینکه بهطور عجیبی توجهشان به کفشهایم جلب شدهاست. در این لحظه ذهنم با مرور چند خاطره نسبتا فراموششده، دوباره شروع به حرفزدن میکند؛
کفشهایم! کفشهایی که با آنها برای بسیاری از آدمها دویدم ولی آنها اصلا… . آنقدر درگیر خاطرات تلخم هستم که اهمیتی به وارد شدن به فضای نورانی پارک نمیدهم. اما ذهنم یکدفعه کتاب غمانگیزش را میبندد و کتاب جدیدی را باز میکند؛ باز هم خاطرات… اما این بار کمی بهتر. مثل اینکه فضای روشن پارک، درخششی خاص به دلم میبخشد. یادم میآید آدمهای مهربانی هم بودند که با من وکفشهایم همقدم شدند و حتی کسانی که دلشان را برای من فرش کردند!
نمیدانم، چقدر گیج شدهام. چقدر دیر شدهاست باید برگردم. اما نتیجه اینهمه درگیری ذهنی چه میشود؟ آیا میتوان این روشنی را دوای دردی برای آن تاریکیها دانست؟ نمیدانم! قضاوتش را میگذارم به پای خود کفشهایم!
نویسنده: عسل بزرگوار
من می توانم…
روزهای زیبا در راه است…شرایط نمی تواند من را متوقف کند…
به امید فردایی روشن 🙂