پاکنویس قسمت اول – درگیرشدن با خاطرات

پاکنویس قسمت ششم– آتلیه پاکنویس قسمت چهارم – فرصت یا شانس پاکنویس قسمت چهارم– هویت پاکنویس قسمت دوم - عینک پاکنویس قسمت اول – درگیرشدن با خاطرات / ویکی ووک

پاکنویس ، قصه لحظه لحظه های ذهن، فکر و رفتار ماست، اون چیزایی که ما هر لحظه از زندگی باهاش سروکله میزنیم، چه دوست داشتنی و چه نفرت انگیز، در نهایت انتخابش میکنیم.

درباره‌ی پاکنویس

پاکنویس در قالب یه نوشته متفاوتِ که ممکنه در مورد زندگی هرکدوم از ما باشه، ولی از آخر، نقش اولش همیشه خود ماییم. ماییم که می­تونستیم با انتخابمون در لحظه هایی، زندگی رو تغییر بدیم، بدتر یا بهتریش کنیم و بهش رنگ و حس بدیم. البته الان هم می­تونیم! ما در پاکنویس از گذشته ها، برای حال استفاده می­کنیم. برای اینکه بتونیم زندگی بهتری از این چیزی که داریم، بسازیم.

متن پاکنویس

درگیر شدن با خاطرات

 

پاکنویس قسمت اول – درگیرشدن با خاطرات / ویکی ووک

 

برخورد هوای خنک پارک با صورتم، روحم را نوازش می‌دهد. به ساعتم نگاه می‎کنم، متوجه تأخیر و بدقولی دوستم می‎شوم و با پیامی که خودش به من می‎دهد، مطمئنم می‌کند دیگر قرار نیست بیاید. اما دلم نمی‌آید از این هوای آرامش بخش دل بکنم پس ترجیح می‎دهم تنها هم که شده در پارک بمانم و لذت ببرم.

بلند می‎شوم و در همان خلوتی شروع به قدم زدن می‎کنم اما ذهنم ترجیح می‎دهد به جای استفاده از هوای خوب پارک، با من حرف بزند. از همه‎چیز و همه‌جا برایم می‌گوید. چشمانم در طول این گفت‎وگو بیکار نمی‎مانند و کل پارک را زیرنظر می‎گیرند. همه‎چیز انگار سرجایش است ولی زمانی‎که سرم راپایین می‏گیرم، چشمها و مغزم هر دو برای لحظاتی مکث می‎کنند. مثل این‎که به‎طور عجیبی توجهشان به کفش‎هایم جلب شده‎است. در این لحظه ذهنم با مرور چند خاطره نسبتا فراموش‎شده، دوباره شروع به حرف‎زدن می‎کند؛

کفش‎هایم! کفش‎هایی که با آن‎ها برای بسیاری از آدم‎ها دویدم ولی آن‎ها اصلا… . آن‎قدر درگیر خاطرات تلخم هستم که اهمیتی به وارد شدن به فضای نورانی پارک نمی‎دهم. اما ذهنم یک‎دفعه کتاب غم‎انگیزش را می‎بندد و کتاب جدیدی را باز می‎کند؛ باز هم خاطرات… اما این ‎بار کمی بهتر. مثل این‎که فضای روشن پارک، درخششی خاص به دلم می‎بخشد. یادم می‌آید آدم‎های مهربانی هم بودند که با من وکفش‎هایم هم‌قدم شدند و حتی کسانی که دلشان را برای من فرش کردند!

نمی‎دانم، چقدر گیج شده‎ام. چقدر دیر شده‎است باید برگردم. اما نتیجه این‌همه درگیری ذهنی چه می‎شود؟ آیا می‎توان این روشنی را دوای دردی برای آن تاریکی‎ها دانست؟ نمی‎دانم! قضاوتش را می‎گذارم به پای خود کفش‎هایم!

نویسنده: عسل بزرگوار

دانلود فایل PDF قسمت اول

میتوانید این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *