داستان انگیزشی شماره 63 – وفا

سلام به همه همران ویکی ووک امیدوارم سالم و سلامت باشد، امروز داستان انگیزشی شماره 63 را باهم میخوانیم، این داستان درباره‌ی وفا است، کلمه که امروزه کمتر دیده می شود. دعوت می کنم در ادامه این داستان زیبا را باهم بخوانیم.


حدیث روز

امام کاظم (ع):
لَو أنَّ النّاسَ قَصَدُوا فِی المَطْعَمِ لَاسْتَقامَتْ أبْدانُهُمْ.

اگر مردم در خوراک خود اعتدال ورزند، بدن‌های‌شان سالم خواهند ماند.


متن داستان انگیزشی شماره 63

وفا

 

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.

رهگذر رو به مرد نگهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

نگهبان گفت: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

رهگذر گفت: «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

نگهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»

رهگذر گفت: «اسب و سگم هم تشنه‌اند.»
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.


شاید دوست داشته باشید

چگونه شوره سر را از بین ببریم؟

شوره سر یکی از رایجترین مشکلاتی است که افراد زیادی با آن درگیر هستند و موقعی به وجود می آید که…

Related Post

مرد رهگذر گفت: «روز به خیر.»

مرد با سرش جواب داد.

رهگذر گفت: «ما خیلی تشنه‌ایم؛ من، اسبم و سگم.»

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: «میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که می‌خواهید بنوشید.»

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. رهگذر از مرد تشکر کرد.

مرد گفت: «هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.»

رهگذر پرسید: «فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟»

مرد گفت: «بهشت.»

رهگذر پرسید: «بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!»

مرد گفت: «آنجا بهشت نیست، دوزخ است.»

رهگذر در حالی که حیران مانده بود گفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!»

مرد گفت: «کاملاً برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.»

امیدوارم از داستان انگیزشی شماره 63 لذت برده باشید 🌺

خداهمیشه با ماست❤️

به امید فردایی روشن 🙂

میتوانید این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط