داستان انگیزشی شماره 39 – نمی‌توانم

نمی توانم، فعلی است که روحیه‌ی انسان را ضعیف می کند، وقتی می‌‎گوییم نمی توانم کاری را انجام دهم تمام اعضا و جوارح انسان دست به دست هم می دهند تا آنکار را نتوانی انجام دهی، این مسئله سال هاست توسط بزرگترین روانشناسان در سراسر جهان بر روی انسان های مختلف تست شده است. باید از بچگی آموزش ببینید که نمی‌توانم معنی ندارد. داستان انگیزشی شماره 39 طرز فکر جالب یک معلم را برای از بین بردن فعل نمی‌توانم از ذهن دانش آموزان بازگو می‌کند. در ادامه این داستان را باهم میخوانیم.


حدیث روز

حضرت فاطمه (علیها ‌السلام):
جَعَلَ اللهُ الصَّلاهَ تَنْزیهاً لَکُمْ عَنِ الکِبْرِ.

خداوند نماز را برای دوری شما از تکبر و خودخواهی قرار داد.


متن داستان انگیزشی شماره 39

نمی‌توانم

 

 

در کلاس چهارم ابتدایی یک مدرسه، معلم از دانش آموزان خواسته بود که هر کس کارهایی را که نمی‌تواند انجام دهد روی کاغذ بنویسد.  من نمی‌توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم. من نمی‌توانم عددهای بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم.من نمی توانم در امتحان املا نمره خوبی بیاورم.و بسیاری کارهای دیگر…  روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود. بچه ها کاغذ هایشان را داخل جعبه انداختند. وقتی همه کاغذها جمع شدند، معلم در جعبه را بست، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند.

وقتی به انتهای زمین بازی رسیدند، ایستادند و با بیل شروع به کندن زمین کردند؛ سپس جعبه “نمی توانم” ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روی آن خاک ریختند. همه دور قبر ایستاده بودند. هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از “نمی توانم” درآن قبر دفن کرده بود. معلمشان هم همین طور…


شاید دوست داشته باشید

چرا غش می‌کنیم؟

از حال رفتن یا اصطلاحا غش کردن، بخصوص در بیرون از خانه بسیار خطرناک است و باعث آزار و اذیت افراد می شود. غش‌ کردن صرفا بعلت آب و غذا نخوردن و گرما و درد شدید بوجود نمی آید بلکه…

Related Post

دراین موقع معلم شروع به صحبت کرد:

دوستان! ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره “نمی توانم” را گرامی بداریم. او دراین دنیای خاکی با ما زندگی می کرد و در زندگی همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم، درمدرسه، اینک ما “نمی توانم” را درجایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم. البته یاد او در وجود خواهر و برادرهایش یعنی “می توانم”، “خواهم توانست” و “همین حالا شروع خواهم کرد” باقی خواهد ماند. آنها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند. شاید روزی با کمک شما شاگردها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند. در پایان مراسم، معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند. آنها با شیرینی، ذرت و آب میوه، مجلس ترحیم”نمی توانم” را برگزار کردند.

سپس یک اعلامیه ترحیم نوشتند و آن را بالای تخته سیاه آویزان کردند تا در تمام طول سال به یادشان بماند

هر وقت شاگردی می گفت:

 “نمی توانم”

معلم به اعلامیه اشاره می کرد و شاگرد به یاد می آورد که:

“نمی توانم” مرده است و او را به خاک سپرده اند.

امیدوارم از داستان انگیزشی شماره 39 لذت برده باشید.

خدا همیشه با ماست ❤️

به امید فردایی روشن 🙂

میتوانید این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط