گاهی اوقات لذت بخش ترین لحظات در زندگی لحظاتی هستند که لبخندی را به یک نفر هدیه می دهیم، انسان ها در این کره ی خاکی که زندگی میکنن نیازمند کمک به یکدیگر هستند و چقدر زیباست که آرزوهای یکدیگر را اگر از دستتان بر می آید برآورده کنید در این داستان، داستان پسرکی را میخوانیم که با برآورده شدن آرزویش سه ماهی را بیشتر زنده ماند، در ادامه داستان انگیزشی شماره 3 را باهم میخوانیم.
حدیث روز
أمیرالمؤمنین علی (ع):
عَلَیکَ بِالاخِرَهِ تَاتِکَ الدُّنیا صاغِرَهً
تو مراقب آخرتت باش، دنیا خودش ذلیلانه پیش تو می آید
متن داستان انگیزشی شماره 3
مادر زیر چشمی به پسرش که به علت ابتلا به بیماری سرطان خون در بستر مرگ بود خیره نگاه میکرد، هرچند دل مادر لبریز از غم عالم بود، اما احساسی قوی و اراده ای خلل ناپذیر در وجودش مستولی بود، مثل هر مادری دلش میخواست پسرش بزرگ شود و به آرزوهایش دست یابد
اما حالا دیگر این امر غیرممکن بنظر می رسید. بااین وجود مادر هنوز میخواست که آرزوهای پسرش صورت واقع به خود بگیرند. او دست پسرش را گرفت و پرسید:« عزیزم هرگز به این فکر کرده ای که وقتی بزرگ شدی میخواستی چکاره بشوی؟» پسر گفت:” مادر من همیشه آرزو داشتم وقتی که بزرگ شدم، مامور آتشنشانی شوم،” مادر لبخندی زد و عصر همان روز به اداره آتش نشانی شهر رفت و رئیس اداره را که دلی به بزرگی یک دریا داشت ملاقات کرد. مادر آخرین آرزوی پسرش را با او درمیان گذاشت و از او خواست که در صورت امکان پسرش را سوار ماشین آتش نشانی کند و با هم چرخی اطراف آپارتمانها بزنند و رئیس آتش نشانی قبول کرد.
سه روز بعد یکی از ماموران آتش نشانی، پسر را روی تخت نشاند، لباس های مخصوص آتش نشانی را به تن پسر کرد و او را از تخت بیمارستان تا پای کامیون آتش نشانی همراهی کرد. به پسر اجازه داد که از فرمان کامیون گرفته و راننده را در رساندن آنها به اداره کمک کند. پسر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. درآن روز سه بار تلفن آنش نشانی به صدا درآمد و در هر سه مورد پسر همراه با دیگر ماموران به محل آتش سوزی رفت. او سوار انواع ماشین های آتش نشانی و آمبولانس مصدوم شد. او حتی سوار ماشین رئیس آتش نشانان نیز شد.
شاید دوست داشته باشید
دمنوشهای مفید برای پوست سر و مو باید به دمای اتاق برسد وسپس به پوست سر و مو مالیده شود این دمنوش ها اغلب خاصیت ضدالتهابی دارد که مانع از…
برآورده شدن آرزوی پسر باآن همه محبت و توجه بی دریغ که به او ابراز شده بود، چنان او را تحت تاثیر قرار داده بود که سه ماه بیشتر از آنچه که دکترها تصور میکردند، زنده ماند. شبی که علائم کشنده بیماری ظاهر شدند، مادر به تنها دوستان پسرش در اداره آتش نشانی خبر داد. یک ساعت بعد، نردبانی به طرف طبقه سوم پنجره باز اتاق پسر باز شد، و چندین آتش نشان از پله های آن بالا رفتندو آنان پسر ار در آغوش کشیدند و روی دستهایشان بلند کردند و اظهار داشتند که چقدر او را دوستدارند.
پسر درحالی که نفس های آخر را میکشید به رئیس آتش نشانی نگاهی انداخت و پرسید:” آقای رئیس آیا حالا من یک آتش نشان واقعی هستم؟”
رئیس گفت: ” بله که هستی، مرد”
با شنیدن این کلمات، پسر لبخندی برلب، برای همیشه چشمانش را بست.”
امیدوارم از داستان انگیزشی شماره 3 لذت برده باشید.
خدا همیشه با ماست ❤️
به امید فردایی روشن 🙂
من می توانم…
روزهای زیبا در راه است…شرایط نمی تواند من را متوقف کند…
به امید فردایی روشن 🙂