پاکنویس، قصه لحظه لحظه های ذهن، فکر و رفتار ماست، اون چیزایی که ما هر لحظه از زندگی باهاش سروکله میزنیم، چه دوست داشتنی و چه نفرت انگیز، در نهایت انتخابش میکنیم. در این مطلب قسمت ]چهارم پاکنویس داستان هویت را باهم میخوانیم.
دربارهی پاکنویس
پاکنویس در قالب یه نوشته متفاوتِ که ممکنه در مورد زندگی هرکدوم از ما باشه، ولی از آخر، نقش اولش همیشه خود ماییم. ماییم که میتونستیم با انتخابمون در لحظه هایی، زندگی رو تغییر بدیم، بدتر یا بهتریش کنیم و بهش رنگ و حس بدیم. البته الان هم میتونیم! ما در پاکنویس از گذشته ها، برای حال استفاده میکنیم. برای اینکه بتونیم زندگی بهتری از این چیزی که داریم، بسازیم.
متن قسمت چهارم پاکنویس داستان هویت
چه قدر این روزا حوصله سر بره! اَه؛ مخم دیگه داره رد میده… . روتختم نشستمو دارم برنامه ریزی میکنم برای امتحانای ترمم. از صبح این قدر با خودم سروکله زدم که حوصله هیچکسو ندارم. آخه کی بعد امتحان شیمی بلافاصله هندسه میذاره؟!! دست کدوم پرفسوریه این چینش امتحانا؟! همچنان مشغولم که یکدفعه صدای پدرم مثل یک آرپیجی رو سرم فرود میاد و اعصابمو به ذرات ریزتری تقسیـم میکنه. ” ترنم بابا! قرارشد بیای یه نگاهی به موبایل من بندازی، چی شد؟! “. ای دنیا ای روزگار؛ این چه وعضشه آخه؟ انگار من توی این خونه آدم نیستم، ارزش ندارم، هویت ندارم! با صدای بلندی که تا بیرون از اتاق بره میگم: پدرمن، عزیزم، ترنم الان خونه شوهرشه!! داره اون بچه آتیش به سرشو نگه میداره!!
” حالاچه فرقی میکنه؟! خب تیرداد بابا، اَاَاَاَه، تمنا دخترم بیا دیگه اذیت نکن، حالابعد سال و عمری خواستی یه کاری برا ما بکنی ها!” خوبه والا!!! الان من دهنم شبیه غازه یا چشمام شبیه وزق؛ یاهیکلم شبیه کینگ کنگ که به من میگه تیرداد!! (حالا خدارو شکر که اون نمیفهمه بهش چی گفتم، وگرنه الان مادرم بسیار حزن انگیز داشت سر قبرم گریه میکرد.)
اصلاً برگردیم سر بحث خودمون! من موندم چرا پدرومادرا این جورین؟! چرا فکر میکنن خیلی ازچیزا اهمیتی نداره؟ الان بابام به من فحش میداد خیلی بهتر از این بود که بخاد اینجوری منو ترور شخصیتی کنه و هویت منو به چالش بکشه! این خیلی مهمه؛ حداقل برای من! منی که داره ارزش، اعتماد به نفس و هویت خودم توی این محیط، یعنی خونه شکل میگیره! اصلاً خوب نیست ادم توی خونه خودش، از طرف نزدیک ترین کساش، هویتش با یکی دیگه اشتباه گرفته بشه! البته این نظر منه، ولی همه این رفتارها توی پس زمینه ذهن ادما باقی میمونه. اصلاً خودت حست به این موضوع چیه؟ برات مهم نیست که بقیه تو رو با هویت خودت نشناسن و تورو یادشون نمونه؟
دوباره صدای پدرم بلند میشه که: “نیومدی ها، یادت باشه. اگه خودم یاد داشتم منت تورو نمیکشیدم”. از روی تخت بلند میشم و به سمت دراتاق راه میفتم. ” وایستا! الان اومدم عمه جون!!! “
نویسنده: عسل بزرگوار
من می توانم…
روزهای زیبا در راه است…شرایط نمی تواند من را متوقف کند…
به امید فردایی روشن 🙂