پاکنویس قسمت پنجم– فرصت یا شانس

پاکنویس، قصه لحظه لحظه های ذهن، فکر و رفتار ماست، اون چیزایی که ما هر لحظه از زندگی باهاش سروکله میزنیم، چه دوست داشتنی و چه نفرت انگیز، در نهایت انتخابش میکنیم. در این مطلب قسمت پنجم پاکنویس داستان فرصت یا شانس را باهم میخوانیم.

درباره‌ی پاکنویس

پاکنویس در قالب یه نوشته متفاوتِ که ممکنه در مورد زندگی هرکدوم از ما باشه، ولی از آخر، نقش اولش همیشه خود ماییم. ماییم که می­تونستیم با انتخابمون در لحظه هایی، زندگی رو تغییر بدیم، بدتر یا بهتریش کنیم و بهش رنگ و حس بدیم. البته الان هم می­تونیم! ما در پاکنویس از گذشته ها، برای حال استفاده می­کنیم. برای اینکه بتونیم زندگی بهتری از این چیزی که داریم، بسازیم.

متن قسمت پنجم پاکنویس داستان فرصت یا شانس

 

 

وای خدایا! چه گزارشی بشه! امروز کار دارم، میفته واسه پس فردا، خبر تازه نمیمونه ولی مطمئنم که میترکونه! این بهترین گزارشی که تو این سال های خبرنگاری دارم!

تو اتوبوس نشستمو دارم برنامه ریزی میکنم. گفتگو امروز هم یادمه! بصورت خیلی خود درگیر، خودم ارائه میدم، خودم رد میکنم. یا واسه خودم کارتپستال میفرستم! اتوبوس تو جایگاه نگه میداره، هنوز یک ایستگاه دیگه مونده تا برسم. الان فعلاَ یکسری پیاده میشن و بعدش یک سری سوار میشن. الکی گفتم اصلاً قبل و بعدی وجود نداره! همین جوری درهمه! هر کیم که زورش بیشتره…! اوووپس! یه پسره موقعی که میخواست بیاد بالا پاش به لبه اتوبوس گیر کرد نزدیک بود مخش بپاشه رو زمین که… . به قول خودش شانس آورد. صندلی نیست مجبوره وایسته. دستشو میکنه توجیبشو یه فندک در میاره با یه سیگار.

پسره نادون! مگه همین الان خود نگفتی شانس آوردی وگرنه چیزی نموده بود تا از صحنه روزگار حذف شی؟ خب دیگه شانستو نسوزون و با چند حرکت در وقت اضافه خودتو به فنا نده!! خدا بهت رحم کرد، اونوقت خودت به خودت رحم نمیکنی؟ البته اگه مغزت میکشید توی مکان سربسته سیگار نمی­کشیدی. خودت به جهنم، مارو خفه کردی بابا!!! میدونی خیلی ها اگه تقدیر و شانس تورو داشتن الان افتخار جامعه بودند!!

خدارو شکر به ایستگاه میرسیم و من پیاده میشم. به سمت آدرس میرم. هنوز فکرم مشغوله؛ آخه خیلی زور داره… ! پسره خودش میگه به خیر گذشت بعد بلافاصله بادست خودش به شر تبدیلش میکنه! واقعاً موجودات عجیبی هستیم بعضیامون. وارد هتل میشم، از نگهبان میپرسم: من دنبال خانم آرمان میگردم. نگهبان جواب میده: “همون خانمی که پسر تیز هوششون پاش به لبه پله گیر کرد و… ؟” بله همون! “ایشون رفتن برای سوم؛ اما اگه واستین فکرکنم الاناست که پیداشون شه”. از نگهبان تشکر میکنم ومیرم منتظر میشینم. وقتی عکس بهزاد آرمان16ساله رو بانوار مشکی کنارش میبینم هنوز دوست دارم به اون پسره قدر نشناس فحش بدم. اماچه فایده که ما همه مثل همیم!

Related Post

نویسنده: عسل بزرگوار


 

 

دانلود فایل PDF قسمت پنجم

میتوانید این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط