زبان و رفتار مت می تواند دو برادر از یک خون را از هم جدا کند یا آن ها را دوباره به هم برساند، و چقدر زیباست که با رفتار خود بیاییم دو نفر که به هر دلیل با هم مشکل دارند رو بهم برسونیم، در این مطلب داستان انگیزشی شماره 62 را باهم میخوانیم داستانی زیبا از دو برادر و یک نجار کار بلد، در ادامه شما را دعوت میکنم که این داستان را بخوانید.
حدیث روز
امام صادق (علیه السلام):
إمتَحِنُوا شِیعَتَنا عِندَ مَواقِیتِ الصَّلاهِ: کَیفَ مُحافَظَتُهُم عَلَیها.
شیعیان ما را در زمانهای نماز بیازمایید ( و ببینید) چگونه بر آن مواظبت میکنند.
متن داستان انگیزشی شماره 62
پل
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند . یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد . وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید . نجار گفت : « من چند روزی است که دنبال کار می گردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم ؟ »
برادر بزرگ تر جواب داد : « بله ، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است . او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد . او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد ، انجام داده . »
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : « در انبار مقداری الوار دارم ، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم . »
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار . برادر بزرگ تر به نجار گفت : « من برای خرید به شهر می روم ، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم . »
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود ، جواب داد : « نه ، چیزی لازم ندارم . »
هنگام غروب وقتی برادر بزرگ تر به مزرعه برگشت ، چشمانش از تعجب گرد شد .
شاید دوست داشته باشید
تنیس ورزشی دونفره یا چهار نفره است که با راکتی از صفحه ی شبکه ای توری مانند انجام می شود و در قدیم ورزش…
حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود .
برادر بزرگ تر با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : « مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی ؟ » در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده ، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست .
وقتی برادر بزرگ تر برگشت ، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است . نزد او رفت و بعد از تشکر ، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد . نجار گفت : « دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم . »
امیدوارم از داستان انگیزشی شماره 62 لذت برده باشید. 🌺
خدا همیشه با ماست ❤️
به امید فردایی روشن 🙂
من می توانم…
روزهای زیبا در راه است…شرایط نمی تواند من را متوقف کند…
به امید فردایی روشن 🙂