در پست های قبل داستان های خواندیم از قبیل بالشت سخنگو و گلدیلاک و سه خرس در این پست نیز داستان کوتاه انگلیسی فانوس را میخوانیم. این داستان درباره ی شاهزاده ای است که فکر میکند در خانه به او توجهی نمیشود بنابراین تصمیم میگیرد که از خانه فرار کند اما بعد ز اتفاقاتی میفهمد که اشتباه فکر میکرده است. داستان کوتاه انگلیسی فانوس بصورت کلمه کلمه ترجمه نشده است و معنی داستان متفاوت است کمی و بعلت زیبا شدن داستان از این شیوه استفاده شده است، برای آشنایی با کلمات شما میتوانید کلمات سخت را بهمراه معنی فارسی در پایین داستان یادبگیرید.
متن انگلیسی داستان کوتاه انگلیسی فانوس
The lantern
Once upon a time there was a young prince who lived alone with his father, the caliph, after his mother died. The caliph married again but his new wife was often unkind to the prince. The caliph didn’t care much and this made the young prince very unhappy. On the 15th day of the month of Sha’aban, the son said to his pet pigeon, “Let’s not stay here anymore. Let’s run away because nobody here cares about us.” So they both ran away into the jungle.
After a long time, they came to a grand palace which belonged to a lonely ghoul. “This is the awful ghoul’s palace,” said the prince, “but we are very hungry and cold and he might be asleep. Let’s sneak in and rest till the morning.” But the ghoul wasn’t asleep. He was watching them.
The prince found a bed and fell asleep. When he woke up, he was surrounded by golden prison bars: he was in a jail! The ghoul said, “I know all about your evil step-mother. Your father doesn’t love you. I’m lonely, so I’ll keep you here as my pet!” The little prince pleaded with the ghoul to set him free. Finally, the ghoul growled, “I’ll send your pigeon home. If the caliph misses you, he’ll follow the pigeon back here and save you. If not, you’ll spend the rest of your life here!”
The pigeon raced to the caliph’s palace. Since his son had run away, the caliph cried and prayed every night that he would see him before the holy month of Ramadan. On the last night of Sha’aban, he felt that his son was close. He opened the window and found the pigeon sitting on the ledge! He knew that he had to follow the pigeon but it was really dark.
A princess, the caliph’s sister, suggested that everyone in the palace hold a candle and light the way for the grieving father. In minutes the news spread. Every man, woman and child held a candle and followed the caliph. On their way the children sang songs to celebrate the beginning of the holy month of Ramadan. The prince heard the songs and saw the light from his prison window. He knew it was his father. The ghoul was touched by the whole scene. He whispered, “I was mistaken. Your father deserves a second chance. Go back home.” The young prince was reunited with his father.
They returned to the caliph’s palace and fasted together on the first day of Ramadan. To reward his loyal subjects, the caliph gave them gold lanterns to put outside their houses. Then he ordered his ministers to light the streets and mosques with colorful lamps. Since that day children have bought lanterns to mark the beginning of the holy month of Ramadan.
متن فارسی داستان کوتاه انگلیسی فانوس
فانوس
روزی روزگار شاهزاده جوونی بود که از وقتی مادرش مرده بود با پدرش خلیفه شهر زندگی میکرد. خلیفه بعد از مرگ همسرش دوباره ازدواج کده بود و نامادری شاهزاده بسیار رفتار ناپسندی با شاهزاده داشت. و خلفیفه نیز اهمیتی به این بی توجهی همسر جدیدش به شاهزاده نمیداد. نیمه شعبان بودش که شاهزاده به حیوان خونگیش که کبوتر بود گفت که ” بیا بیشتر از این اینجا نمونیم، چون کسی بما اهمیت نمیده” پس هردوی آنها به سمت جنگل فراری شدن.
بعد از ساعت ها، اونها به یک منطقه ای رسیدند که مطلق به یک غول بود. شاهزاده گفت که” خیلی ترسناکه اینجا مکان زندگی غوله” اما خیلی گشنه ایم و احتیاج به استراحت داریم. بیا یواشکی بریم داخل وو تا صبح استراحت کنیم. اما غول استراحت نمیکرد و داشت آن ها رو نگاه میکرد.
شاهزاده رختخوابی پیدا کرد و همونجا خوابید. وقتی بیدار شد، او داخل زندان طلایی غول بود، غول گفت” من همه چیز رو درباره ی تو و مادرخونده پلیدت میدونم، پدرت دوستت نداره. منم هم تنها هستم پس تو رو بعنوان حیوان خانگی خودم نگه میدارم. شاهزاده خواهش و التماس کرد که غول اجازه بده که او بره. بعد از التماس ها غول با صدای بلند گفت: ” با شه من کبوترت رو به خانه میفرستم، اگه خلیفه همون پدرت نگرانت باشه کبوتر رو دنبال میکنه و میاد و نجاتت میده وگرنه که بقیه عمرتو در خدمت من خواهی بود”
کبوتر رفت بسمت خونه ی خلیفه، از موقعی که پسر از خونه فرار کرده بود خلیفه شب و رو گریه و دعا میکرد که دوباره پسرش رو قبل از ماه مقدس رمضان ببینه. در آخرین شب شعبان اون احساس کرد که پسرش خیلی بهش نزدیکه. او پنجره رو باز کرد و کبوتر که لبه ی پنجره نشسته بود رو دید. او فهمید که باید کبوتر رو دنبال کنه تا به پسرش برسه اما هوا واقعا تاریک بود.
خواهر خلیفه، دستور داد که هرکس یک شمع بدست بگیرد و راه رو برای غم از دست دادن پدرش روشن کند. دیری نگذشت که این خبر منتشر شد. همه مردان، زنان و بچه ها شمعی بدست گرفتند و دنبال خلیفه راه افتادند. در راه بچه ها بخاطر فرا رسیدن ماه مقدس رمضان شادی میکردند و شعر میخواندند. شاهزاده صدای شعر ها رو شنید و نور شمع ها را از پنجره زندان دید. متوجه شد که پدرش آمده است. غول هم همه ی این صحنه ها را دید و حس کرد. او یواش بخودش گفت” اشتباه کردم” و گفت” پدرت شانس دوباره ای بهت داد. برگرد خونه”. شاهزاده جوان به آغوش پدرش رفت.
آنها به خانه ی خلیفه برگشتند و روز اول ماه رمضان را باهم دیگر روزه گرفتند. خلیفه فانوس طلایی رو به وفاداران خودش بعنوان پاداش داد. از آنجا که کودکان فانوس هایی برای جشن گرفتن روز اول رمضان خریداری کرده بودند خلیفه به وزرای خود دستور داد که خیابان ها و مسجد را با لامپ های رنگارنگ چراغانی کنند.
معنی لغات داستان کوتاه انگلیسی فانوس
عبارت انگلیسی |
معادل فارسی |
مترادف انگلیسی |
Lantern | فانوس | torch |
Caliph |
خلیفه | vicar |
Prince |
شاهزاده | seigneur |
Marry |
ازدواج | join |
Pigeon |
کبوتر | Pigeon |
Belong |
تعلق داشتن | pertain |
Ghoul |
غول | giant |
Surround |
احاطه | siege |
step-mother |
مادر خوانده | mother-in-law |
Growl |
غرغر کردن | mutter |
Ledge |
لبه | edge |
Grieving |
عزادار | sorrow |
Whisper |
پچ پچ | chatter |
Reunite |
اتحاد دوباره | sodality |
برای شنیدن تلفظ صحیح متن انگلیسی فایل زیر را دانلود کنید
دانلود داستان کوتاه انگلیسی فانوس همراه با صوت
(برای شنیدن صوت داستان ،فایل پی دی اف را باز کنید و برروی علامت بلندگو دوبار کلیک کنید تا همراه با متن صدای آن را نیز داشته باشید. موفق باشید.)
به امید فردایی روشن.
من می توانم…
روزهای زیبا در راه است…شرایط نمی تواند من را متوقف کند…
به امید فردایی روشن 🙂